نیمه دوم شهریور 96
وای که چقدر بد آدم نتونه به موقع وبلاگشو بروز کنه و از اون بدتر اینکه نتونه به وبلاگ دوستاش سر بزنه. اما خوب چاره ای نیست سر سری هم که شده باید یک طوری وبلاگ رو نوشت دیگه این روز ها فوق العاده لج باز شدم و دوست دارم با همه چی مخالفت کنم و قدرتم رو به رخ بکشم. ولی در عین حال فوق العاده مهربون و دل رحم هم هستم. یک روز سر انجام ندادن کاری با بابایی حسابی در گیر شدم و وقتی دیدم که زورم بهش نمیرسه دستشو گاز گرفتم. ولی بعدش وقتی جای دندونهامو روی دست بابایی دیدم یهو به خودم آمدم زودی گفتم باباجون ببخشید نمیخواستم گازت بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. اینقدر که بابایی دوساعت تمون داشت ناز منو می کشید و مدام بهم میگفت اشکال نداره ز...
نویسنده :
کیان و نیکا
17:24